ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان سکوت شیشه ای

یوسف گفت:
-کی بود امیر؟
-مادرت... گفته اون پسرعموت بود... آمریکا زندگی میکرد... اسمش چی بود؟... سهیل اون مرده
انگار قطعات پازل ذهنش با هم گره خورد
مرگ سهیل... حال خراب شهره.... رفتن سهیل بعد عروسی شهره
به طرف شهره رفت و سیلی محکمی به صورت شهره زد
یوسف خشک شده بود... منم نمیدونستم حق رو به کی بدم
بعد به اتاق خوابشون با شهره رفت و لباس پوشید و گفت:
-تو دادگاه می بینمت... بگو چرا دیوونه شدی... تازه میفهمم چرا بالای همه کتاب ها اسم اون عوضی بود و من فکر میکردم همه اینا یه کادوی ساده است... غمگسار عشق قدیمیت شدی... تو...
سرش رو پایین انداخت و به طرف در رفت ، لحظه آخر نگاه تنفر آمیزی به شهره و سهیلا که کنار شهره بود کرد
شهره با صدای بیشتری گریه کرد... حال سهیلا و سعید خیلی بد شده بود.. یوسف بچه ها رو به اتاق سعید برد... دست شهره رو کشیدم و گفتم:
-زندگیت خراب شد دیوانه.... بگو چی شده... چی بهت گفتن مثل دیوونه ها شدی
-وقتی سعید صدام کرد ترسیدم... تلفن از آمریکا بود... صدای یه دختر جوون بود....
دوباره گریه اش گرفت
-شهره دیوونه شدم بگو چی شد
-گفت ... استاد مرده.... گفتم استاد کیه... گفت سهیل... اونجا استاد دانشگاه شده بود.... گفت تصادف کرده مرده... گفت قبل مرگش گفت بهتون بگم...... خداحافظ شازده کوچولوی من
-شازده کوچولو؟!!
-آره همون کتابی که روز آخر داد.... نمیدونم چرا خریت کردم بازش نکردم
بعد کتابی رو که مثل با ارزش ترین شئ زندگیش تو بغلش گرفته بود به دست من

تازه کتاب به نظرم آشنا اومد... همیشه تو دست سهیلا بود و با اشتیاق خاصی اونو میخوند
بازش کرد
"نمیدونم از کجا بگم.... شهره من.... زندگی من.... وقتی که از غم مادر اشک ریختم، شانه های ظریف تو مرحم دل رنجیده ام بود.... شهره جان علاقه من به تو از بچگی و از پشت همون حمایت های مخفیانه شکل گرفت... میدونم که میدونی الان با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنم... میدونم که خبر داری به خاطر علاقه ای که به مادرم داشتم پدرم به شدت از من متنفر شده
نمیخوام با تکیه به پدرم تورو داشته باشم... میخوام خودم برای به دست آوردنت بجنگم... میخوام وقتی تورو به دست آوردم بدونم برات سختی کشیدم و به آسونی از دستت ندم... شهره جان.... میدونم به شدت تحت فشار خانواده هستی... میدونم که این قصه من و تو فقط توی سینه من و تو خونه داره... وقتی امروز گفتی باید باهام حرف بزنی فهمیدم عمو به شدت تورو تحت فشار گذاشته
شهره جان.... اگر فکر میکنی نمیتونی بگی نه و امیر بهتر از من میتونه زندگیت رو بسازه بهش جواب مثبت بده و اگه ته دلت جایی دارم منتظر باش.... زمین ارث مادریم رو تا یک ماه دیگه میفروشم و بعدش با عمو حرف میزنم...نمیخوام جلوی کسی سر افکنده بشی... قول میدم خوشبختت کنم... سهیل"

من هم بغض کردم.. هیچ وقت فکر اینجاشو نمیکردم... هم به امیر حق میدادم و هم به شهره... و بیشتر از همه دلم برای سهیل میسوخت.... شهره دوباره به هق هق افتاد... بلند شدم و از توی یخچال آرامبخشی در آوردم و با یک لیوان آب دستش دادم... قرص رو خورد و روی تخت سهیلا دراز کشید... به اتاق سعید رفتم... یوسف به سختی خوابشون کرده بود.... میلاد بیدار بود و با نگرانی به ما نگاه میکرد
-یوسف امیر کجا رفت
-نمیدونم.... نمیتونم بهش ایراد بگیرم ایراد از شهره است نه امیر.... بیچاره امیر ، دیدم خرد شد
**
مراسم های سهیل رو توی خونه پدری یوسف برگذار کردن... عموی یوسف خیلی وقت بود فوت کرده بود و دیگه کسی نبود تا در مورد سهیل اظهار نظر کنه... شهره داغون شد و ماجرا رو همه فهمیدن... هرکس به نوعی طعنه میزد... ولی یوسف مثل کوه پشت شهره بود... شریفه قهر کرد و رفت... اوضاع آشفته بود... چند روزی خونه پدرم بودم....
یوسف پدر و مادرش رو با بچه ها راهی مشهد کرد.... شهره هم بر خلاف میلش با اونها رفت... میخواست سر فرصت با امیر حرف بزنه... از نظر من و یوسف هرچقدر هم کار شهره اشتباه بوده ولی الان زن امیر بود... پای دوتا بچه وسط بود که داشتن بین پدر و مادرشون دنبال یه راه نجات میگشتن تا از این وضعیت خلاص بشن...
**
سه هفته بود درست و حسابی یوسف رو ندیده بودم... درگیریش برای متقاعد کردن امیر و از یک طرف رسیدن به دوتا مطب و بیمارستان ما رو از هم دور کرده بود... مامان و آقاجون نهار خونه مهتاب دعوت بودند... علاقه ای به رفتن نداشتم و با آوردن بهانه نرفتم... دلم میخواست با خاطرات قبل عروسی خلوت کنم...
از کشوی اتاق مامان کلید اتاقم رو برداشتم و به طبقه بالا رفتم... هر بار که به اینجا میومدم به اتاقم سر میزدم و یاد گذشته ها میکردم.
میلاد چند روزی بود به خونه شهره رفته بود... به نظر همه بهتر بود حضور میلاد میتونست حال و هوای دوقلو ها رو عوض کنه...
از توی قفسه کتابام دفتر خاطرات دوران جوانی ام رو برداشتم.... روزهایی که با یوسف حرف میزدم رو اینجا نوشته بودم....
دوباره مثل قدیم بی قرار شدم... در کمدم رو باز کردم و نگاهم به تلفن قدیمی توی کمد افتاد... تنها شاهد حرفهای من و یوسف... خیلی وقت بود بهش دست نزده بودم.... حتی چند سال پیش که به سرم زد یوسف رو محک بزنم و نتونستم....
بی اختیار تلفن رو به پریز زدم....
خش خش میکرد.... راستش در مقابل تلفن های جدید مثل آثار موزه ها به چشم میومد....
نگاهم به ساعت مچی ام افتاد.... یوسف الان مطب بود....
دوباره وسوسه شدم.... دستم میلرزید
گوشی رو گذاشتم.... چرا باید حماقت میکردم... من الان خوشبخت بودم و همین کافی بود... چرا باید کاری میکردم زخم کهنه سر باز کنه.... مگه یوسف چه گناهی داشت که میخواستم واسه دل خودم و با حماقتم بازیش بدم
انگار وسط ماشین زمان بودم و داشتم گذشته ام رو زنده جلوی چشمم می دیدم... خودم که زنگ زدم خودم که ردش کردم و وقتی که سعی میکردم فراموشش کنم... انگار به قدیم برگشته بودم و با یه دید تازه به کارهای خودم ، به شخصیت افسانه نگاه میکردم
اعصابم خرد شده بود
دستم می لرزید میترسیدم ولی باید تمومش میکردم باید این شک چند ساله رو تموم میکردم این که هر وقت ته خوشبختی بودم مثل خوره به جونم می افتاد.

شماره گرفتم.... چند تا بوق خورد و بعدش صدای یوسف توی گوشی پیچید... انقدر از شخصیت افسانه دور بودم که یادم رفته بود کی بوده و ...
-بله....
-بفرمایید
گوشی رو گذاشتم... نفس عمیقی کشیدم.... دوباره تلفن رو برداشتم
خدایا چطور بهش بگم... میخواستم الان همه چیز رو بگم... باید بهش میگفتم همه این سالها با افسانه اش بوده
نگاهم به قاب عکس مسعود افتاد
"همه چی از یه دروغ شروع شد، از یه بازی بچگانه ،از یه نگاه که تو عمق وجودت رخنه میکنه، کاش هیچ وقت او بر نمی گشت کاش هیچ وقت نبود... بوی تورا میداد ولی تو نبود... من حضور گرمت رو تو محبت اون جست و جو کردم... سکوت نکن سکوتت عذابم میده... بگو با این بار گناه چیکار کنم، چه جوری عمری که به بازیش گرفتم رو جبران کنم ، روزهای رفته اش که با عشق زندگیش بود و خبر نداشت رو چطور بهش برگردونم
باید باهاش حرف بزنم باید بگم چقدر برای من ارزش داره.... باید بگم عذر میخوام باید بگم منو ببخش"
دوباره شماره گرفتم... گرفتن هفت شماره برام مثل یک سال گذشت
-بله
صبر کردم....
-بله
به خودم جرئت دادم و گفتم:
-سلام
یوسف ساکت شد... ترس اینکه من رو شناخته باشه به دلم راه پیدا کرد
-افسانه!!!
انقدر با ترس و هیجان گفت که مات شدم... یعنی انقدر منتظر بود
-افسانه خودتی.... الوووووووووووو... افسانه.........
-فکر کردم فراموش کردی
-چی رو ؟ تورو؟ میدونی چند سال گذشته.... هنوز این مطب رو دارم... میدونستم یه روزی برمیگردی... افسانه... تروخدا بگو کجایی... افسانه ازدواج کردی
باورم نمیشد چی می شنیدم.... یعنی اصلا مستانه براش ارزش نداشت.... یعنی انقدر براش پوچ بودم... با یک صدا راحت از این همه سال زندگی گذشت... من چی؟ میلاد چی
-ازدواج کردی یوسف...
نفسی کشید و گفت : آره.... ولی دوستش ندارم
-چرا
-نمیدونم.... افسانه من در به در دنبال تو گشتم... تو یهو رفتی
نمیخواستم بقیه اش رو بشنوم....
-افسانه بگو این بار نمیری.... من طلاقش میدم.... باور کن تو برام با ارزش تری.... افسانه..... خواهش میکنم...
-.....
-ساکت نباش... ببین یاد داشت کن این شماره خونه من.... من یه ساعت دیگه میرم خونه... همین الان بهش همه چی رو میگم.... طلاقش میدم.... تو نرو
دنیا دور سرم می چرخید....نمیدونستم دارم چی میشنوم... همه این چند سال زندگی جلوی چشمم بود... یعنی یوسف انقدر پست بود که همه چی رو فدای یک صدا بکنه
شماره خونه ام رو داد.... یعنی انقدر آسون بود براش گذشتن از من... اگه انقدر ساده بود چرا از افسانه اش نگذشت
چرا این شخصیتی که خودم ساختمش خودم رو داشت ویرون میکرد

چرا این شخصیتی که خودم ساختمش خودم رو داشت ویرون میکرد
گوشی رو گذاشتم و به حال خودم اشک ریختم.... نمیدونستم میخوام چیکار کنم
مثل شهره زندگی منم ویران شد.... زندگی اون برای یه مرده و زندگی من برای کسی که اصلا وجود نداشت..
صدای پر از اشتیاقش بدترم میکرد... یک ساعتی گذشت.... بازی کثیفی رو شروع کرده بودم.... میلاد.... پسر بیچاره ای که فکر میکرد پدرش عاشق منِ... نمیدونست انقدر ضعیفِ که با یک صدا در هم میشکنه.... لباس هامو پوشیدم و برای آقاجون و مامان پیغام گذاشتم
" من میرم خونه .... یوسف میاد خونه.... ببخشید خبر ندادم....مستانه"
نمیفهمیدم چی دارم مینویسم هرجا رو نگاه میکردم یوسف جلوی چشمم بود... تک تک خاطره هام تو همین خونه شکل گرفته بود و تو همین خونه باید نابود میشد.... نگاهم به خودم بود ، توی آینه قدی پشت در راهرو.... چقدر پست بودی افسانه... چطور تونستم زندگیم رو نابود کنم.... چرا با یه حماقت تا مرز نابودی رفتم....برس توی دستم رو به شیشه آینه کوبیدم.... شکست مثل دل خودم که با اشتیاق یوسف شکسته بود.... از خودم متنفر شده بودم...چقدر صبر کردم تا یوسف من رو پذیرفت
از خونه بیرون زدم... ماشینم توی کوچه پارک بود.... پشت فرمان نشستم و راه افتادم اولین جایی که رفتم مطب یوسف بود... دلم میخواست پشت میزش می دیدمش تا باورم بشه برای داشتن افسانه من رو پس نمیزنه
بدون قفل کردن در ماشین به داخل مطب رفتم.... منشی یوسف با دیدنم گفت:
-سلام خانوم ...دکتر همین چند دقیقه پیش رفتن.... گفتن کار مهمی دارن... همه مریض های امروزم کنسل کردن
کار مهمش طلاق دادن من بود
لعنت به تو یوسف.... لعنت به تو افسانه
مثل دیوونه ها رانندگی میکردم... اه.... امروز چقدر راهم طولانی بود.... بغض توی گلوم رو خفه میکردم
به خونه رسیدم.... پارک کردم و در حالیکه سعی داشتم آروم و عادی به نظر برسم به سمت در رفتم....در رو باز کردم و بعد از گذشتن از حیاط وارد خونه شدم
یوسف رو دیدم کنار میز تلفن
-سلام مستانه.... اینجا چیکار میکنی
به زحمت بغضم رو فرو دادم و گفتم: مامان اینا نبودن اومدم خونه.... تو مگه نباید مطب باشی
-آره مریض نداشتم اومدم خونه .....نمیری خونه پدرت؟
-باید برم
-نه همین طوری
-این چیه
-از این تلفن جدید هاست.... امروز خریدم.... میگن شماره میندازه
-شماره؟
-آره دیگه... هرکی زنگ بزنه شماره اش میفته
تلفن زنگ خورد
با هیجان خاصی روی مانیتور رو نگاه کرد
بعد عطشش فروکش کرد و گفت: مثلا الان ببین.... شماره شهره است... بیا جواب بده... فقط زود قطع کنی ها
گوشی رو برداشتم
-سلام مستانه.... خوبی؟
-سلام مرسی تو خوبی؟
-آره... یوسف هست
نگاهم به یوسف گره خورد که با اشاره گفت بگو نیستم و زود قطع کن
-نه نیست... چیزی شده
-باید بهتون شیرینی بدم.... امیر برگشته.. باورت نمیشه.... اومد گفت منو بخشیده... گفت فقط بهش زمان بدم
-مبارک باشه عزیزم.... همین که الان داریش عالیه
-چیزی شده مستانه... چرا صدات میلرزه
یوسف دوباره اشاره کرد
-نه چیزی نیست.... خسته ام... چه خبرا
-خبری نیست.... کتاب های که سهیل بهم داده بود رو میخوام بدم به یه کتابخونه دولتی یادبود سهیل بشه... سهیلا خودش اون شازده کوچولو رو داد که اونم بدم بره
-خوبه...هرچی نشونی از سهیل نباشه راحت تر امیر کنار میاد
یوسف دوباره اشاره کرد قطع کنم
بی توجه به یوسف هنوز به حرفم ادامه میدادم
-مستانه نمیدونی چقدر خوشحالم... شب شام بیاین اینجا با یوسف... میلادم دلتنگی میکنه
-باشه بیاد بهش میگم ...
-من برم مستانه جان... کاری نداری؟
-نه عزیزم... فعلا
-خدانگهدار عزیزم
به محض گذاشتن گوشی صدای یوسف بلند شد

به محض گذاشتن گوشی صدای یوسف بلند شد
-چقدر حرف میزنید
-چرا؟ مگه حرف زدن با خواهرت ایراد داره
-نه ولی نه انقدر.... چی میگه حالا
-امیر باهاش آشتی کرده
-خدا رو شکر
-راستی واسه شام دعوتمون کرده ها
-برو دیگه
-برم دیگه؟ پس تو چی؟
-من کار دارم
-امشب که بیمارستان شیفت نیستی
-نه ولی
من و منی کرد و گفت:
-باید جای شهاب دوستم برم شیفت
-از کی تا حالا ایثار میکنی
-مستانه گیر دادی ها
یک ساعت دیگه هم گذشت
-مستانه نمیری
-نه الان بهش میگم ما نمیریم
-چرا؟
-تو که میری شیفت منم تنهایی نمیرم
-برو الان خوشحاله باید پیشش باشی
-نمیخواد
-میگم برو
-که چی بشه؟
-یعنی چی؟
-نمیخوام برم
-چرا مثل بچه ها شدی.... اه.... یه کار میکنی آدم ازت قطع امید بکنه
-که بعدشم طلاقم بدی
مات شد
حرفی که نباید از دهنم بیرون پرید
-واسه چی؟ نکنه طلاق میخوای
-اگه بخوام طلاق میدی؟
-به زور که نمیشه نگهت دارم
-باشه پس طلاقم بده.... میلادم میبرم
-با اون چیکار داری
-پسرمه
-پسر منم هست... امشب چته تو
-چمه؟ هیچی طلاق میخوام
-مسخره نشو
بعد به طرفم اومد و گفت: مستانه خوبی؟
-بهم دست نزن
دیوانه شده بودم
حس بدی به یوسف داشتم
اشتیاق بعد از ظهرش رو یادم نمیرفت
**
یک هفته از اون عصر کذایی گذشت... یوسف خیلی بهونه گیر شده بود... چند بار از بیرون زنگ زدم و به محض اینکه میلاد گوشی رو بر میداشت قطع میکردم
میلاد هم این تماس ها رو به یوسف میگفت و هر بار که حرف از این مزاحم زده میشد برق خاصی توی چشمای یوسف می دیدم....
روز به روز و ساعت به ساعت بدتر میشد
انگار این تماس ها بهش امید بیشتری میداد
شام حاضر بود و منتظر یوسف بودم... میلاد توی اتاقش درس میخوند
به محض رسیدن یوسف به استقبالش رفتم... خیلی خشک جوابم رو داد
توجهی نکردم بازی بود که خودم شروع کرده بودم
شام رو کشیدم و یوسف و میلاد رو صدا کردم
میلاد از دیدن فسنجون خوشحال شد ولی یوسف مثل یه تیکه یخ نشست... براشون شام کشیدم ... میلاد با ولع خاصی شروع به خوردن کرد ولی یوسف فقط با غذاش بازی میکرد

نمیخوری بابا
-نه بابا جون... مامانت آشپزی یادش رفته... مزه زهر مار میده از بس شوره
ناخواسته قاشقم رو داخل بشقابش کردم و از غذاش چشیدم... هیچ فرقی نداشت... باز هم بهانه میگرفت
-میتونی نخوری
-نمیخورم... میلاد پاشو بابا یه زنگ بزن رستوران برام شام بیارن
-بابا این که خیلی خوشمزه است
-با من کل کل نکن... میگم زنگ بزن بگو چشم
میلاد حرفی نزد و با اشاره من به اتاقش رفت
-اعصابت از جای دیگه خورده چرا سر اون داد میزنی
-از کجا خورده؟ از دست توئه دیگه تربیت بچه هم بلد نیستی
-من یا تو؟
-خفه شو
انقدر تغییر کرده بود.... چه معجزه ای داشت افسانه
-خفه شم که هر غلطی میخوای بکنی
-مستانه ساکت میشی یا
-یا چی؟ ساکتم کنی؟ بکن ببینم چه غلطی میکنی
سیلی که به صورتم خورد من رو به خودم آورد... فکر نمیکردم درجه رذالتش انقدر باشه
میلاد که از صدای ما ترسیده بود به طرفم اومد
-بابا چرا مامانو میزنی
-گم شو تو اتاقت به خودمون ربط داره
دستش رو گرفتم و گفتم برو میلاد جان هرچی شد بیرونم نیا
-مامان
-برو دیگه پسرم
با اینکه تو نوجوانی و غرور بود ولی حرفی نزد
با خشم به طرف یوسف رفتم و گفتم: به چه جرئتی دست رو من بلند میکنی
-مستانه برو گمشو تا
-تا چی؟ بیچاره خیر سرت دکتر مملکتی... زورتو با مشتت نشون میدی
-خفه میشی
-هان چیه؟ میخوای بزنی؟ بزن... حالم ازت به هم میخوره
-تو حالت به هم میخوره... تو که وقتی اومدم بگیرمت آب از لب و لوچه ات آویزون بود
-من؟
-نه من.... بهت گفتم دوستت ندارم مثل یه الاغ جواب مثبت دادی.... تو حالت به هم میخوره که فقط برام وسیله بودی
-وسیله؟
-آره کاری که تو کردی تو این مدت یه خیابونیش هم میکرد
نفهمیدم چطوری سیلی به صورتش زدم.... جای من دیگه تو این خونه نبود.... نمیدونستم کجای خاطراتم با یوسف رو بگردم تا بفهمم چرا انقدر افسانه براش ارزش داره... یه صدا که به همه این سالها می ارزید
مانتومو پوشیدم و سوئیچ رو برداشتم
تا حالا این وقت شب از خونه بیرون نرفته بودم اونم تنهایی
میلاد با نگرانی پشت سرم راه افتاد
-برو تو میلاد
-مامان کجا میری؟ چرا بابا تورو زد
-میگم برو تو میلاد جان
-نمیخوام هرجا بری منم میام
از پشت آیفون صدای یوسف اومد
-هیچ قبرستونی رو نداره بره.... بیا بالا میلاد
-بابا چرا بهش اینجوری میگی
-میلاد.... با بابات درست حرف بزن یعنی چی داد میزنی .... برو بهتر شدم میام
-مامان صورتت قرمز شده نرو
گریه کرد و خودش رو توی بغلم انداخت
نفرین های بقیه دامن گیرم شده بود و زندگیم نابود شده بود
میلاد رو سوار کردم و راه افتادم... به داد و فریاد یوسف هم توجهی نکردم
به طرف خونه شهره رفتم... میلاد که از دیدن خونه شهره خیالش راحت شده بود پشت سرم از ماشین پیاده شد

زنگ زدم و وقتی سهیلا جواب داد گفتم:
-باز کن سهیلا جان منم
با میلاد بالا رفتیم... شهره و امیر نگران جلوی در بودن... شهره با صورت سرخ من و چشمای خیس میلاد گفت:
-مستان چی شده.... کی زدتت؟ یوسف؟
امیر خیلی جا خورده بود... تا همین چند روز پیش آقای به ظاهر دکتر و روشنفکر نصیحتش میکرد و حالا همین آقای دکتر زنش رو بعد از کتک زدن از خونه بیرون کرده بود
با اشاره امیر، سعید میلاد رو به اتاق خودش برد
سهیلا هم به هوای چایی ریختن تنهامون گذاشت
-مستانه میگی چی شده؟
-شهره خسته شده از یوسف و کاراش خسته شدم
امیر با نگرانی پرسید:
-با هم مشکل دارین؟ چند وقته
-یه مدتیه بهونه میگیره... نمیدونم چشه
-نمیدونین یا نمیخواین بگین
به شهره نگاه کردم و گفتم: میشه امشب میلاد اینجا بمونه؟
-باشه ولی تو میخوای کجا بری؟
-میرم خونه؟
-نرو... میترسم باز دعواتون بشه... صورتت خیلی قرمز شده
-نه شهره باید تکلیف همه چی روشن بشه
-مستانه میخوای بگم امیر بره حرف بزنی
-نه من باید برم
-آخه کجا؟ دیوانه میدونی ساعت چنده؟
-میدونم ولی مواظب میلاد باش.... باشه
-بگم امیر ببرتت؟
-نه؟
امیر گفت: یعنی چی نه....
بعد سهیلا رو صدا کرد و گفت: سوئیچ من رو بیار
سهیلا سریع سوئیچ رو آورد
-بریم مستانه خانم
-شهره یادت نره ها... مواظب میلاد باش
-باشه ولی نمیرفتی بهتر نبود
-باید برم
امیر تو کل مسیر ساکت بود... شخصیتش اینجوری بود اهل دخالت تو هیچی نبود... وقتی رسیدیم جلوی در انقدر وایساد تا خیالش راحت شد که رفتم تو و بعدش رفت
یوسف روی کاناپه لم داده بود. به محض اینکه منو دید گفت: کجا بودی؟
-میلاد رو گذاشتم خونه شهره
-با اجازه کی؟
-اجازه خودم....
-تو کی هستی که واسه پسر من تعیین تکلیف میکنی
-واسه خودتم تعیین تکلیف میکنم
دستش بالا رفت
-بزنی تا آخر عمرت پشیمون میشی
-یادته طلاق طلاق میکردی.... میخوام طلاقت بدم
-باشه منم یه حرفایی دارم بزنم بعدش خودم میرم
-بگو... آفرین حرف گوش کن شدی
سخت بود ولی تنها چیزی که داشتم تا با اون جواب بی رحمیش رو بدم همین سکوتی بود که الان باید شکسته میشد
-وقتی بار اول دیدمت که حلب روغن دستم بود
پوزخندی زد
-بذار بگم....

***
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
-تازه برگشته بودی و برای همه عزیز بودی... آقای دکتر... رفیق گرمابه و گلستان مسعود.... یه موجود افسانه ای... شاهزاده ای که به جای اسب سفید لباس سفید داشت....محجوب و سر به زیر که بعد ها فهمیدم این فقط ظاهر ماجراست... شده بودی همه فکرم، از شهره در مورد تو می پرسیدم.... نسبت به بقیه دخترا مستقل تر بودم.... یه روز کوفتی که میدونستم خونه تنهایی
آب دهنم رو قورت دادم... یوسف هم جا خورده بود
-تلفن رو برداشتم و بهت زنگ زدم.... تلفن اتاق من خراب بود و صدا به خوبی ازش نمیومد... این تماس راه رو برای بقیه تماس ها باز کرد.... آقای دکتر اون افسانه ای که ازش بت ساختی داری به خاطرش زندگیمون رو نابود میکنی منم.... این منم که همه سالها بت تو بودم.... نمیتونستم بهت بگم یوسف من خواهر مسعود دوستت دارم .... از خودم یه شخصیت دیگه ساختم و تحویل تو دادم.... وقتی اصرار کردی بیای خواستگاری همه چی رو به هم زدم چون من افسانه نبودم... هیچ وقتم فکرشو نمیکردم بیای خواستگاریم.... همه این سالها عذاب کشیدم و دم نزدم... الانم به خاطر خودم داری خودم رو نابود میکنی.... تو انقدر احمق بودی که حتی شک نکردی چرا باهات تلفنی حرف نمیزنم حتی به صدا و رشته ام هم شک نکردی.... چند سالی بود میخواستم محکت بزنم و الان می بینم تو هیچی نیستی
یوسف مثل دیوانه ها شد... به سمتم خیز برداشت و با کتک به جونم افتاد.... فحشم میداد و کتکم میزد
-داری دروغ میگی هرزه بیشعور.... تو یه آشغالی.... حقته بهت بگم خیابونی...
از اینکه آتیشش زده بودم غرق در خوشحالی شدم.... یوسف باید تاوان همه سکوت من رو یکجا پس میداد..... انقدر کتکم زد تا از حال رفتم...
**
اولین چیزی که دیدم صورت خیس اشک شهره بود
با ناله پرسیدم:
-من کجام؟
-بیمارستانی مستانه.... بمیرم برام چی به روزت آورده
تازه همه چیز یادم اومد....
تا خواستم حرف بزنم گفت: هیچی نگو.... خودتو ناراحت نکن.... من همه چی رو میدونم.... من میتونم درکت کنم ولی مستانه جان یوسف انقدر ارزش نداشت.... کاش هیچ وقت حرف نمیزدی... کاش هیچ وقت امتحانش نمیکردی
انقدر تنم درد میکرد که توان بلند شدن نداشتم
-تازه خون ریزیت قطع شده.... سقط کردی
-سقط؟
-آره عزیزم .... باردار بودی.....
-نه حقیقت نداره
-داره....
نالیدم و گفتم: یوسف کجاست
-نمیدونم کدوم گوریه.... وقتی تو رفتی انقدر میلاد گریه کرد اومدیم خونتون... در رو هم با کلید میلاد باز کردیم و دیدم مثل جنازه افتادی کف اتاق
-میلاد کو؟
-الان میگم بیاد.... تا یه ساعت پیش اون پیشت بود
-چند وقته اینجام
-سه روزی میشه....
بعد از اتاق بیرون رفت... چند دقیقه بعد میلادم اومد
چقدر دلم براش تنگ شده بود
چشاش پف کرده بود...
-مامان حالت خوبه؟
-آره عزیز دلم...
حتی توان بغل کردنش رو هم نداشتم.... پیشونیم رو بوسید و گفت: دیگه بابا رو دوست ندارم
-آدم اینجوری در مورد باباش حرف نمیزنه
-واسه چی تورو زد؟
-تو به اینا کار نداشته باش.... از بابات خبر نداری
-نه مامان
به لطف شهره هیچ کس ملاقاتم نیومد و فقط علیرضا تلفنی حالم رو پرسید.... ازش خواستم هرجور شده برام وکیل بگیره تا از یوسف جدا بشم
**
میلاد کنارم نشسته بود.... دستش رو روی دستم گذاشت و گفت: مامان عیدی چی دوست داری برات بخرم؟
میلاد تنها مرد زندگیم شده بود.... بعد از اون ماجرا از یوسف جدا شدم... به لطف یوسف مثل علیرضا ویلچر نشین شده بودم.... با کمک امیر توی یک مدرسه دخترونه درس میدادم.... دادگاه بعد از کلی دوندگی حضانت میلاد رو به من داده بود.... خوشحال بودم بچه دومم نیامده رفته بود... دوست نداشتم کس دیگه ای وارد این بدبختی میشد.... یوسف بعد از جداییمون دوباره به اروپا برگشت.... اولش راضی به طلاق نبود و هرچی سعی کرد بیشتر پافشاری میکردم
آقاجون وقتی همه ماجرا رو شنید سکته کرد و بعد چند روز تو کما بودن تنهام گذاشت.... تنها کسانی که داشتم شهره و امیر بودند.... مهتاب هم قصد داشت بعد از اتمام درس سهیلا اون رو برای مسعود خواستگاری کنه
امسال میلاد سال آخر دبیرستان بود... میخواست مثل پدرش پزشک بشه
زندگی من با یه سکوت شروع شد.... با یه حرف نا گفته که ....
دلم هوای مسعود رو کرده بود رو به میلاد کردم و گفتم: عیدی نخر عوضش منو ببر سر قبر دایی مسعود....
پایان

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 51
بازدید دیروز : 28
بازدید هفته : 159
بازدید ماه : 156
بازدید کل : 11801
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس